در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت هشتم (اسیر در زمان)

۱ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

/* در حالیکه دنبال آشیا میرفتم ، دستمو روی گردنبندی که سایو بهم داده بود گذاشتم
||* وقتش نشده تا صداش کنم؟ … چقدر بی عرضه ام ! از همین اول ماجرا به مشکل برخوردم … اشتباهم کجاست؟ … در این وضعیت جون خودم هم به خطر افتاده ، اگر از دروازه سایو عبور میکردم … به جسمم آسیبی نمیرسید … باز هم بدون فکر عمل کردم … یاکی هم همیشه به خاطر این اخلاقم سرزنشم میکرد …
||* باور اینکه این گذشته ایه که از سر گذروندم ، برام عذاب آوره
/* با این فکر لحظه ای ایستادم و گریه کردم …
** آشیا به عقب و ناکا که سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد :
یاما - چان ... گریه نکن … من برای این موضوع فکری دارم … بعد از عوض کردن لباسهات و پاک کردن آرایشت منتظرت میمونم …
/* حتی از نگاه کردن به چهره آشیا اِکراه داشتم و بیشتر از هر چیزی دلم میخواست از این زمان خلاص بشم …

** آشیا روبروی ناکا ایستاد و دستهاشو روی شونه ناکا گذاشت: یاما- چان ! … تو خیلی زیبایی … اگه مقداری از زیباییت رو به من قرض بدی ، فرانسیا بعد از دیدن آواز خوندنت میذاره برگردید
-n- ها ؟!
** آشیا سرش رو پایین اورد و لبهاشو نزدیک لبهای ناکا اورد
||* این بده ! اون داره چکار میکنه ؟! … من از این پیرزن فقط یک تصویر مبهم در ذهنم دارم … میخواد جوونیه من رو بگیره!
گردنبند رو محکمتر داخل دستم فشردم … باید سایو رو صدا بزنم … باید ازش کمک بخوام … باید فرار کنم؟ …
** آشیا دستشو آرام زیر چانه ناکا گذاشت: نگران نباش ، زیاد طول نمیکشه …
/* با احساس گرمای نفس آشیا روی صورتم ، ناخودآگاه چشمهامو بهم فشردم …
ادامه نظرات

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت هشتم (اسیر در زمان)

۱۰ لایک
۱ نظر

/* در حالیکه دنبال آشیا میرفتم ، دستمو روی گردنبندی که سایو بهم داده بود گذاشتم
||* وقتش نشده تا صداش کنم؟ … چقدر بی عرضه ام ! از همین اول ماجرا به مشکل برخوردم … اشتباهم کجاست؟ … در این وضعیت جون خودم هم به خطر افتاده ، اگر از دروازه سایو عبور میکردم … به جسمم آسیبی نمیرسید … باز هم بدون فکر عمل کردم … یاکی هم همیشه به خاطر این اخلاقم سرزنشم میکرد …
||* باور اینکه این گذشته ایه که از سر گذروندم ، برام عذاب آوره
/* با این فکر لحظه ای ایستادم و گریه کردم …
** آشیا به عقب و ناکا که سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد :
یاما - چان ... گریه نکن … من برای این موضوع فکری دارم … بعد از عوض کردن لباسهات و پاک کردن آرایشت منتظرت میمونم …
/* حتی از نگاه کردن به چهره آشیا اِکراه داشتم و بیشتر از هر چیزی دلم میخواست از این زمان خلاص بشم …

** آشیا روبروی ناکا ایستاد و دستهاشو روی شونه ناکا گذاشت: یاما- چان ! … تو خیلی زیبایی … اگه مقداری از زیباییت رو به من قرض بدی ، فرانسیا بعد از دیدن آواز خوندنت میذاره برگردید
-n- ها ؟!
** آشیا سرش رو پایین اورد و لبهاشو نزدیک لبهای ناکا اورد
||* این بده ! اون داره چکار میکنه ؟! … من از این پیرزن فقط یک تصویر مبهم در ذهنم دارم … میخواد جوونیه من رو بگیره!
گردنبند رو محکمتر داخل دستم فشردم … باید سایو رو صدا بزنم … باید ازش کمک بخوام … باید فرار کنم؟ …
** آشیا دستشو آرام زیر چانه ناکا گذاشت: نگران نباش ، زیاد طول نمیکشه …
/* با احساس گرمای نفس آشیا روی صورتم ، ناخودآگاه چشمهامو بهم فشردم …
ادامه نظرات