در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت دوم (تقدیر)

۵ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

** کِی به عابران ناشناسی که در حال رفت و آمد روبروی اغذیه فروشی بودند اشاره کرد و با لبخند بازیگوشانه ای گفت : خب نباید زیاد طول بکشه تا پیدامون کنند ، میرم دو تا کیک برنجی با سس مابی بخرم
** کِی دست ناکا رو رها کرد و به آن سمت دوید
/* به محض دور شدن کِی در قلبم احساس غم شدیدی کردم … حسی مثل خواب و رویا …
||* چیزی رو باید به یاد بیارم ؟ …
/* دستمو بالا اوردم و به کف دستم نگاه کردم …
||* بی شک باید از اینکه در جایی غریب گم شدیم گریه کنم ولی همچین حسی ندارم …
/* انگشتهامو روی لبهام گذاشتم و لحظه ای که کِی لبهامو بوسید
تصور کردم
و ناگهان چشمم به ساعت مچی مردانه ای که به دستم داشتم، افتاد
||* که اینطور من فوناهیمو ناکایاما هستم و اینجا بودنم بی دلیل نیست
** ناکا طرف کِی دوید و با بغض گفت : کِی ! …من !…امم
** کِی یکی از سیخهای چوبی کیک برنجی که شبیه توپهای کوچیک پینگ پونگ بودن و به سسی قرمز رنگ آغشته بودند رو روبروی ناکا گرفت : بیا بخور
** اما ناکا سرشو پایین انداخت
||* حالا باید چکار کنم ؟! همه اینها رو به یاد میارم …
-n- کِی !
-k- هوم؟
-n- برگردیم!
-k- چی!
- n- بیا برگردیم مدرسه … من !
-k- ترسیدی … خواهر بزرگه؟ !
-n- نه من فقط نمیخوام تو کیجا بشی !… میخوام همیشه کِی باقی بمونی !
ادامه نظرات

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت دوم (تقدیر)

۱۴ لایک
۵ نظر

** کِی به عابران ناشناسی که در حال رفت و آمد روبروی اغذیه فروشی بودند اشاره کرد و با لبخند بازیگوشانه ای گفت : خب نباید زیاد طول بکشه تا پیدامون کنند ، میرم دو تا کیک برنجی با سس مابی بخرم
** کِی دست ناکا رو رها کرد و به آن سمت دوید
/* به محض دور شدن کِی در قلبم احساس غم شدیدی کردم … حسی مثل خواب و رویا …
||* چیزی رو باید به یاد بیارم ؟ …
/* دستمو بالا اوردم و به کف دستم نگاه کردم …
||* بی شک باید از اینکه در جایی غریب گم شدیم گریه کنم ولی همچین حسی ندارم …
/* انگشتهامو روی لبهام گذاشتم و لحظه ای که کِی لبهامو بوسید
تصور کردم
و ناگهان چشمم به ساعت مچی مردانه ای که به دستم داشتم، افتاد
||* که اینطور من فوناهیمو ناکایاما هستم و اینجا بودنم بی دلیل نیست
** ناکا طرف کِی دوید و با بغض گفت : کِی ! …من !…امم
** کِی یکی از سیخهای چوبی کیک برنجی که شبیه توپهای کوچیک پینگ پونگ بودن و به سسی قرمز رنگ آغشته بودند رو روبروی ناکا گرفت : بیا بخور
** اما ناکا سرشو پایین انداخت
||* حالا باید چکار کنم ؟! همه اینها رو به یاد میارم …
-n- کِی !
-k- هوم؟
-n- برگردیم!
-k- چی!
- n- بیا برگردیم مدرسه … من !
-k- ترسیدی … خواهر بزرگه؟ !
-n- نه من فقط نمیخوام تو کیجا بشی !… میخوام همیشه کِی باقی بمونی !
ادامه نظرات