در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت اول (اعتراف)

۶ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

**هوای آفتابی ، لکه هایی کوچک از ابر به سفیدیه برف که در میان آسمان آبی به آرامی در حرکت اند ، وزش ملایم باد ساقه های لطیف گلهای بابونه و گلهای نو شکفته که در اطراف دشت در میان چمنزار روییده اند را در یک جهت حرکت میدهد ،
… ادامه جهت باد به دختری که کلاهی آفتابی با لبه ای پهن بر سر دارد میرسد و دامن پیراهن بلندی را که به تن دارد مثل امواج دریا به بالا و پایین میبرد و با شیطنت خاصی بین موهایش موسیقی ای آرام را شروع به نواختن میکند …
طوری که دختر دسته ای از موهایش را که روی صورتش پخش شده با انگشتانش پشت گوشش میبرد و بعد از ترس افتادن کلاه با دو دست لبه های آن را میچسبد و از احساس قلقلکی که از نوازش نسیم روی صورتش دارد میخندد
*/ امروز بیست ساله شدم ،
گرچه چهره ام به لطف نیروی شیطانیه درونم مثل یه دختر انسان ۱۶ ساله به نظر میاد ،
داستان زندگیه من به عنوان یه دختر معمولی شروع شد ،
من هم از اینکه میتونستم شادی رو لمس کنم و از زندگی لذت ببرم خوشحال بودم ، از انسان بودنم احساس رضایت داشتم تا به پیرزن پیشگویی زمانیکه همراه برادرم در حال برگشتن از مدرسه ابتدایی بودیم برخوردم ، و اون زیبایی و شادی من و عمر برادرم دزدید …
اون موقع کیوشی راننده که وظیفه رسیدگی به امور ما رو از طرف والدینمون داشت به علت خرابی ماشین برای بردن ما خیلی دیر کرد و من و کِی برادرم که در واقع نسبت خانوادگیه خونی نداشتیم و هر دو به فرزندی پذیرفته شده بودیم و در ناز و نعمت بزرگ میشدیم ، تحمل حتی لحظه ای انتظار برایمان ضجر آور بود
-*
-n-حالا چکار کنیم ، کِی؟
** کِی به ناکا نزدیک شد و دستشو توی دستش گرفت و با لبخند گفت:
بیا من راهو بلدم …
- n-چی! پیاده بریم !
-k- هومم … نگران نباش ، ناکا
-n- اما …
-k- ببین …
** بعد به انتهای خیابان و جمعیت کمی که با عجله در حال عبور بودند اشاره کرد: بیا ناکا فرصت خوبیه تا با همسر رویاهات بدون هیچ مزاحمتی قدم بزنی !
** با این حرف کِی گونه های ناکا یهو قرمز شد و دستشو عقب برد و انگشت شستشو گزید و نگاه شرمگینش رو پایین انداخت و زیرلب گفت : همسر رویاهام ؟!
( ادامه نظرات)

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت اول (اعتراف)

۱۰ لایک
۶ نظر

**هوای آفتابی ، لکه هایی کوچک از ابر به سفیدیه برف که در میان آسمان آبی به آرامی در حرکت اند ، وزش ملایم باد ساقه های لطیف گلهای بابونه و گلهای نو شکفته که در اطراف دشت در میان چمنزار روییده اند را در یک جهت حرکت میدهد ،
… ادامه جهت باد به دختری که کلاهی آفتابی با لبه ای پهن بر سر دارد میرسد و دامن پیراهن بلندی را که به تن دارد مثل امواج دریا به بالا و پایین میبرد و با شیطنت خاصی بین موهایش موسیقی ای آرام را شروع به نواختن میکند …
طوری که دختر دسته ای از موهایش را که روی صورتش پخش شده با انگشتانش پشت گوشش میبرد و بعد از ترس افتادن کلاه با دو دست لبه های آن را میچسبد و از احساس قلقلکی که از نوازش نسیم روی صورتش دارد میخندد
*/ امروز بیست ساله شدم ،
گرچه چهره ام به لطف نیروی شیطانیه درونم مثل یه دختر انسان ۱۶ ساله به نظر میاد ،
داستان زندگیه من به عنوان یه دختر معمولی شروع شد ،
من هم از اینکه میتونستم شادی رو لمس کنم و از زندگی لذت ببرم خوشحال بودم ، از انسان بودنم احساس رضایت داشتم تا به پیرزن پیشگویی زمانیکه همراه برادرم در حال برگشتن از مدرسه ابتدایی بودیم برخوردم ، و اون زیبایی و شادی من و عمر برادرم دزدید …
اون موقع کیوشی راننده که وظیفه رسیدگی به امور ما رو از طرف والدینمون داشت به علت خرابی ماشین برای بردن ما خیلی دیر کرد و من و کِی برادرم که در واقع نسبت خانوادگیه خونی نداشتیم و هر دو به فرزندی پذیرفته شده بودیم و در ناز و نعمت بزرگ میشدیم ، تحمل حتی لحظه ای انتظار برایمان ضجر آور بود
-*
-n-حالا چکار کنیم ، کِی؟
** کِی به ناکا نزدیک شد و دستشو توی دستش گرفت و با لبخند گفت:
بیا من راهو بلدم …
- n-چی! پیاده بریم !
-k- هومم … نگران نباش ، ناکا
-n- اما …
-k- ببین …
** بعد به انتهای خیابان و جمعیت کمی که با عجله در حال عبور بودند اشاره کرد: بیا ناکا فرصت خوبیه تا با همسر رویاهات بدون هیچ مزاحمتی قدم بزنی !
** با این حرف کِی گونه های ناکا یهو قرمز شد و دستشو عقب برد و انگشت شستشو گزید و نگاه شرمگینش رو پایین انداخت و زیرلب گفت : همسر رویاهام ؟!
( ادامه نظرات)