در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت ۲۷:رمان my doctor

maryam(wonho and maryam Iranain Korean copul)
maryam(wonho and maryam Iranain Korean copul)

تقریبا ۱:۳۰ بود که فقط توی ساختمون بودیم.
با گریه نشستم روی زمین . خدا الان چیکار کنم؟ اگه پیدا نشه چی؟؟ اگه اتفاقی براش افتاده چی؟؟؟ اگه چیزی افتاده روش چی؟؟؟ یا حتی اگه یکی دزدیده باشدش؟؟ با این فکر گریه ام شدید تر شد که با شنیدن صدایی سریع بلند شدم و به ونهوویی که تازه کنارم وایساده بود نگاه کردم . با شوق زیادی گفتم:( شنیدی صدا رو ؟؟ حتما لی لی) و بدون توجه به حرفاش به سمت طبقه دوم رفتم ولی چون راه پله زیادی داشت نفسم بند اومده بود ولی وقتی به این فکر میکردم که ممکنه لی لی باشه انرژی بیشتری میگرفتم برای بالا رفتن . همین که اومدم از ی سنگی که جلوم بود برم بالا لیز خوردم که دستی از پشت کمرم رو گرفت و صداش اومد:( حواست کجاست؟ اگه نگرفته بودمت میدونی قطع نخاع میشدی؟) و بعد اروم گذاشتم روی زمین و زودتر از من از سنگ رفت بالا و کمکم کرد برم بالا. سرم پایین بود و داشتم اروم قدم بر میداشتم که ی دفعه خوردم به یه چیزی همین که اومدم سرم رو ببرم بالا دستی محکم دورم حلقه شد و از جلوی لباسی که رو به روی چشمام بود فهمیدم ونهوو. با تعجب گفتم:( یا داری چیکار میکنی ؟برو اونور . میخوام برم داخل لی لی رو پیدا کنم ) حلقه دستاش دورم محکم تر شد و با صدای لرزونی گفت:( نه‌. من اینجا رو دیدم نمیخواد بری داخل خوب بریم طبقه بالا . اینجا کسی نیست ) با اخمی که شدید تر میشد گفتم:( چیو داری پنهون میکنی ونهوو؟) با دستپاچه گی که از صداش مشخص بود گفت:( هیچی .مثلا چی رو میخوام ازت پنهون کنم؟) اومدم جوابی بدم که باز صدایی اومد با اخم سعی کردم از بغلش بیام بیرون ولی اونقدر قوی نبودم که از پسش بربیام . داد زدم :( یااااا ولم کن میخوام برم داخل ببین چ جوری کسی اونجا نیست ولی بازم صدا میاد و تو چه جوری رفتی داخل و این طبقه به این بزرگی رو تنهایی دیدی؟؟) و بازم تلاش کردم بزنمش کنار ‌ولی قبول نمیکرد. بازوهام رو گرفت:( ی قول بهم میدی؟) بی حوصله چشمام رو چرخوندم و گفتم:( چه قولی؟) گفت:( اینکه همین الان بری پایین و تمام اتش نشانارو خبر کنی؟) با کمی شک گفتم:( برای چی؟؟ مگه چی شده؟ چرا جوابمو نمیدی؟؟) گفت:( فقط بگو میری ؟؟) پوفی کشیدم و گفتم:( باشه میریم ولی باید دنبال لی لی بگردی فهمیدی؟) سری تکون داد و گفت:( اگه ی وقتی لئو هیونگو توی راه دیدی بهش بگو بیاد بالا) سری به معنای فهمیدن تکون دادم و رفتم.
یعنی ونهوو چی دیده بود؟
چرانزاشت النا ببینه؟

نظرات (۱۶)

Loading...

توضیحات

قسمت ۲۷:رمان my doctor

۱۲ لایک
۱۶ نظر

تقریبا ۱:۳۰ بود که فقط توی ساختمون بودیم.
با گریه نشستم روی زمین . خدا الان چیکار کنم؟ اگه پیدا نشه چی؟؟ اگه اتفاقی براش افتاده چی؟؟؟ اگه چیزی افتاده روش چی؟؟؟ یا حتی اگه یکی دزدیده باشدش؟؟ با این فکر گریه ام شدید تر شد که با شنیدن صدایی سریع بلند شدم و به ونهوویی که تازه کنارم وایساده بود نگاه کردم . با شوق زیادی گفتم:( شنیدی صدا رو ؟؟ حتما لی لی) و بدون توجه به حرفاش به سمت طبقه دوم رفتم ولی چون راه پله زیادی داشت نفسم بند اومده بود ولی وقتی به این فکر میکردم که ممکنه لی لی باشه انرژی بیشتری میگرفتم برای بالا رفتن . همین که اومدم از ی سنگی که جلوم بود برم بالا لیز خوردم که دستی از پشت کمرم رو گرفت و صداش اومد:( حواست کجاست؟ اگه نگرفته بودمت میدونی قطع نخاع میشدی؟) و بعد اروم گذاشتم روی زمین و زودتر از من از سنگ رفت بالا و کمکم کرد برم بالا. سرم پایین بود و داشتم اروم قدم بر میداشتم که ی دفعه خوردم به یه چیزی همین که اومدم سرم رو ببرم بالا دستی محکم دورم حلقه شد و از جلوی لباسی که رو به روی چشمام بود فهمیدم ونهوو. با تعجب گفتم:( یا داری چیکار میکنی ؟برو اونور . میخوام برم داخل لی لی رو پیدا کنم ) حلقه دستاش دورم محکم تر شد و با صدای لرزونی گفت:( نه‌. من اینجا رو دیدم نمیخواد بری داخل خوب بریم طبقه بالا . اینجا کسی نیست ) با اخمی که شدید تر میشد گفتم:( چیو داری پنهون میکنی ونهوو؟) با دستپاچه گی که از صداش مشخص بود گفت:( هیچی .مثلا چی رو میخوام ازت پنهون کنم؟) اومدم جوابی بدم که باز صدایی اومد با اخم سعی کردم از بغلش بیام بیرون ولی اونقدر قوی نبودم که از پسش بربیام . داد زدم :( یااااا ولم کن میخوام برم داخل ببین چ جوری کسی اونجا نیست ولی بازم صدا میاد و تو چه جوری رفتی داخل و این طبقه به این بزرگی رو تنهایی دیدی؟؟) و بازم تلاش کردم بزنمش کنار ‌ولی قبول نمیکرد. بازوهام رو گرفت:( ی قول بهم میدی؟) بی حوصله چشمام رو چرخوندم و گفتم:( چه قولی؟) گفت:( اینکه همین الان بری پایین و تمام اتش نشانارو خبر کنی؟) با کمی شک گفتم:( برای چی؟؟ مگه چی شده؟ چرا جوابمو نمیدی؟؟) گفت:( فقط بگو میری ؟؟) پوفی کشیدم و گفتم:( باشه میریم ولی باید دنبال لی لی بگردی فهمیدی؟) سری تکون داد و گفت:( اگه ی وقتی لئو هیونگو توی راه دیدی بهش بگو بیاد بالا) سری به معنای فهمیدن تکون دادم و رفتم.
یعنی ونهوو چی دیده بود؟
چرانزاشت النا ببینه؟

موسیقی و هنر