در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت ۳۰:رمان my doctor

maryam(wonho and maryam Iranain Korean copul)
maryam(wonho and maryam Iranain Korean copul)

برگشت و گفت:( خوب... میدونی که لی لی گم شده و از وقتی که ما دنبالش بودیم ۲ تا ۳ ساعت میگذشت وقتی منو لئو والنا رفتیم دنبالش بگردیم توی نزدیک ترین ساختمونی که احتمال رفتنش زیاد بود ی صدای ضعیفی مثل تقه اومد بعد النا گفت که ممکنه لی لی باشه بخاطر همین سریع رفت اونجا ی تکه از لباساش رو پیدا کرد بهش قول دادیم تا هر وقت بخواد دنبال لی لی بگردیم ۱ ساعت ۳۰ دقیقه بود که فقط طبقه همکف بودیم که بازم صدای تقه ایی اومد اما ایندفعه صداش کمی بیشتر بود من و النا به امید اینکه لی لی بالاست و جایی گیر کرده رفتیم بالا..) دستی به صورتش کشید و ادامه داد صداش گرفته شده بود:( من زودتر از اون رسیدم بالا وقتی اونجا رو دیدم دیدم ی بچه کوچیک که همونی که دست لئو هیونگه توی ی سبده که از قضا به پهلو افتاده بوده و از بچه محافظت میکرده ...اما... ام... خوب ی زن... اونجا بود که ی تیکه بزرگ‌‌... سقف افتاده بود روش و فقط دستش بیرون بود ... ) با این حرفش چشمام گرد شد و اشک تو چشمام جمع شد یعنی چی ؟؟ حرفم رو به زبدن اوردم:( از کجا اینقدر مطمعنی ؟؟ اون اونیه من نیست نه اون اونیه من نیست نمیتونه باشه) گفت:( هنوز سنگ رو از روش برنداشتن و معلوم نیست کیه ) با این حرفش سریع گفتم:( چی؟ یعنی تو میگی اون لی لیه ؟) با جیغ گفتم:( اما اون لی لی نیستتتتت اون اونی من نیستتتتتت نمیتونه باشههههههه اون فقط ی زن دیگس فهمیدی؟)
سه جین بازوم رو گرفت و کشیدم توی بغلش سعی داشت ارومم کنه ولی چ جوری وقتی خودش داشت گریه میکرد.
از زبون ی بنده خدایی((& از زبون لی لی نیستا گفتم بدونین&)):
با دیدن اون چند نفری که هی گریه میکردن و با امداد گرا رفتن داخل بعد چند دقیقه پسره با ی دختر توی بغلش که بی هوش بود اومد بیرون پشتش ی پسر دیگ با ی نوزاد و بعد ی دختر که داشت میدوید . کنجکاو شدم و رفتم سمت یکی از امداد گرا و ازش پرسیدم اونم همه چیو بهم گفت اخییییی چقدر گناه دارن . گفتم:( ببخشید ولی عکسی از اون خانوم ندارید) گفت:( چرا اتفاقن ازش ی عکس داریم برای شناسایی) عکسو نشونم داد سری تکون دادم و از تشکر کردم و برگشتم و از اونجا خارج شدم . میدونستم چیکار کنم.
از زبون نویسنده:
از وقتی که هر سه تاشون همه چیزارو فهمیده بودن ۴ساعت میگذشت توی این چهار ساعت سه جین و جیون همه اش گریه میکردن و النا هنوز بی هوش بود و پسرا هم کنار لئو و نوزادی که توی بغلش بود نشسته بودن که.

نظرات (۱۹)

Loading...

توضیحات

قسمت ۳۰:رمان my doctor

۱۱ لایک
۱۹ نظر

برگشت و گفت:( خوب... میدونی که لی لی گم شده و از وقتی که ما دنبالش بودیم ۲ تا ۳ ساعت میگذشت وقتی منو لئو والنا رفتیم دنبالش بگردیم توی نزدیک ترین ساختمونی که احتمال رفتنش زیاد بود ی صدای ضعیفی مثل تقه اومد بعد النا گفت که ممکنه لی لی باشه بخاطر همین سریع رفت اونجا ی تکه از لباساش رو پیدا کرد بهش قول دادیم تا هر وقت بخواد دنبال لی لی بگردیم ۱ ساعت ۳۰ دقیقه بود که فقط طبقه همکف بودیم که بازم صدای تقه ایی اومد اما ایندفعه صداش کمی بیشتر بود من و النا به امید اینکه لی لی بالاست و جایی گیر کرده رفتیم بالا..) دستی به صورتش کشید و ادامه داد صداش گرفته شده بود:( من زودتر از اون رسیدم بالا وقتی اونجا رو دیدم دیدم ی بچه کوچیک که همونی که دست لئو هیونگه توی ی سبده که از قضا به پهلو افتاده بوده و از بچه محافظت میکرده ...اما... ام... خوب ی زن... اونجا بود که ی تیکه بزرگ‌‌... سقف افتاده بود روش و فقط دستش بیرون بود ... ) با این حرفش چشمام گرد شد و اشک تو چشمام جمع شد یعنی چی ؟؟ حرفم رو به زبدن اوردم:( از کجا اینقدر مطمعنی ؟؟ اون اونیه من نیست نه اون اونیه من نیست نمیتونه باشه) گفت:( هنوز سنگ رو از روش برنداشتن و معلوم نیست کیه ) با این حرفش سریع گفتم:( چی؟ یعنی تو میگی اون لی لیه ؟) با جیغ گفتم:( اما اون لی لی نیستتتتت اون اونی من نیستتتتتت نمیتونه باشههههههه اون فقط ی زن دیگس فهمیدی؟)
سه جین بازوم رو گرفت و کشیدم توی بغلش سعی داشت ارومم کنه ولی چ جوری وقتی خودش داشت گریه میکرد.
از زبون ی بنده خدایی((& از زبون لی لی نیستا گفتم بدونین&)):
با دیدن اون چند نفری که هی گریه میکردن و با امداد گرا رفتن داخل بعد چند دقیقه پسره با ی دختر توی بغلش که بی هوش بود اومد بیرون پشتش ی پسر دیگ با ی نوزاد و بعد ی دختر که داشت میدوید . کنجکاو شدم و رفتم سمت یکی از امداد گرا و ازش پرسیدم اونم همه چیو بهم گفت اخییییی چقدر گناه دارن . گفتم:( ببخشید ولی عکسی از اون خانوم ندارید) گفت:( چرا اتفاقن ازش ی عکس داریم برای شناسایی) عکسو نشونم داد سری تکون دادم و از تشکر کردم و برگشتم و از اونجا خارج شدم . میدونستم چیکار کنم.
از زبون نویسنده:
از وقتی که هر سه تاشون همه چیزارو فهمیده بودن ۴ساعت میگذشت توی این چهار ساعت سه جین و جیون همه اش گریه میکردن و النا هنوز بی هوش بود و پسرا هم کنار لئو و نوزادی که توی بغلش بود نشسته بودن که.

موسیقی و هنر